چشمه پری

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: لرستان

منبع یا راوی: باجلان فرخی، محمد اسدیان

کتاب مرجع: افسانه های مردم ایران، انتشارات پاویژه، ص ۵۵

صفحه: ۳۳۵ - ۳۴۲

موجود افسانه‌ای: دیو سیاه و پری

نام قهرمان: مراد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: دیو سیاه

این افسانه روایت تازه ای است از مبارزه مردم روستایی، برای پاک و صمیمی نگهداشتن محل زندگی و کارشان. روزگاری در این روستا، چشمه ای زلال جاری بود، مردم با کار دسته جمعی خود، برکت را در سراسر روستا و در سفره های خود پاسداری می کردند. امّا رفته رفته آن صمیمیّت ها فراموش شد و تنها جوانی توانست این گره را بگشاید و مردم را از رخوت و سنگی شدن نجات بدهد و دوباره چشمه زلال و کار صمیمانه را به روستا ارزانی دارد. دست کاری گردآورنده در این روایت به خوبی مشهود است. خصوصاً زبان قصه از حالت عامیانه خود دور شده است.

گفت: پدرم از پدربزرگ و پدربزرگ از پدرش شنیده بود که روزی، روزگاری در روستایی که کسی اسمش را نمی­داند و امروز به آن چشمه پری می­گویند حادثه عجیبی اتفاق افتاد.می­گویند روستای چشمه پری که در آن روزگار نامی دیگر داشت، روستایی آباد بود که در فصل کشت و در فصل برداشت، زن و مرد، دوشا دوش هم کار می­کردند. و آن چه را که از زمین به دست می­آوردند میان همه و همه کس (به نسبت کاری که انجام داده بود.) تقسیم می­کردند.چنین بود تا آن حادثه عجیب اتفاق افتاد در یک آن، همه مردم و حیوانات و موجودات از چرنده و پرنده و گیاه و نبات، بی­جان شدند و از حرکت بازماندند. پدر بزرگ می­گفت: روستایی که ما امروز به آن چشمه پری می­ گوییم طلسم شده بود و این طلسم تا هزار سال دوام آورد و شکسته نشد.بعد از هزار سال جوانی روستایی، که ما اسمش را نمی­دانیم اما در این قصه او را مراد می­نامیم، در نیمروز تابستان از خواب هزار ساله بیدار شد ناگاه دست مراد به حرکت درآمد، تیغه داس او در برابر آفتاب درخشید و برگلوی ساقه­ های گندم فرود آمد؛ از برخورد داس و شاخه­ ها صدایی خشک برخاست و با فرود آمدن دوباره داس خوشه­های زرد گندم فرو افتاد؛ مراد، کمر راست کرد و با موره­ای که در جیب داشتبه تیز کردن داس پرداخت. دهقانان در گندم­زار داس به دست بر خوشه­ها خمیده و با آنکه می­ بایست گندم را درو می کردند، اما آنان را جنبش نبود. همه جا خاموشی بود و سکوت. مراد مهربان و شگفت زده دست خود را بر شانه پیرمرد دهقانی که در نزدیکی او بر خوشه­ ها خمیده و داس و دست او بر گفوی خوشه ­ها خشکیده بود فرود آورد و از سختی و خستگی او تعجب کرد! با همه نیروی خود دهقان را تکان داد، دهقان پیر چون مجسمه ­ای از سنگ به زمین افتاد و خوشه ­های گندم را با صدای خشک شکست. اگر چه مراد  جوانی نیرومند و شجاع بود اما از آنچه دید دلش به شدت درون سینه شروع به تپیدن کرد؛ مراد شتابان و بیمناک چند دهقان پیر و جوان را، که نامشان را فراموش کرده بود، با دستهای خود لمس کرد و نگران از گندمزار بیرون رفت.مراد کنار گندمزار دست را حایل چشم کرد و به روستا چشم دوخت: اینجا و آنجا بر فراز روزن بام برخی از کلبه ­ها دود در فضا معلّق و بی­ حرکت ایستاده بود و از جنبش نسیم خبری نبود. مراد بی­اختیار یک دستش را بر بناگوشش نهاد و فریاد زد: آها...ی... و تنها پاسخی که شنید نخست صدای اسبی از چراگاه و بعد بازتاب صدای خودش و اسب از کوه بود. مراد به چراگاه چشم دوخت. چهارپایان، چوپانان و سگ­های چوپان در چراگاه طلسم شده بودند و مانند مجسمه حرکت نداشتند. و تنها موجود زنده آنجا اسب مراد بود که شیهه می­کشید و با بی­قراری سم بر زمین می ­کوبید.مراد در امتداد نهر به جانب روستا شتافت: بوته ها و علفهای کنار نهر در زیر گام­های مراد می­ شکستند و بر زمین می ­ریختند، سگی که از روستا به جانب چراگاه می ­رفت در میانه راه خشک شده و از رفتن بازمانده بود، زنی جوان که با بار هیزم به خانه باز می ­گشت و دختری که مشک آب را به جانب گندمزار می برد، چون مجسمه ­ای در راه مانده بودند. بر درگاه کلبه ­ای که دود برفراز روزن بام آن معلق مانده بود، چند کودک در حال بازی از حرکت باز مانده بودند، مرغ­های خانگی در حالت دویدن به جانب خروسی که آنان را به خوردن دانه فرا خوانده بود از رفتن باز مانده بودند. درون کلبه ­ای پیرزنی که در کنار تنور نشسته و نان را بر سینه تنور می­ زد، در همان حالت مانده و نان، بر تنور سرد و آتش تنور سرخ و غبار گرفته و سرد و بی­ جان بود.همه چیز بی ­جان و به سنگ تبدیل شده بود. دهقانانی که در مزرعه به «گله درو» مشغول بودند، بوته ­ها و درختان، پرندگان، چهارپایان، نهری که پیش از این از کوه به جانب روستا روان بود و حالا چون آیینه­ ای غبار گرفته بود، همه و همه از سنگ بودند. سنگ بود و سنگ و سنگ.مراد وحشت زده پشت به آبادی و رو به کوهستان روان شد، غمگین و خاموش رفت و رفت تا به اسب خود که وحشت زده به جانب او می­ آمد رسید. مراد بر اسب بی ­زین نشست و اسب را به حال خود و انهاد، اسب چون باد به جانب کوهستان شتافت. اسب تاخت و تاخت و تاخت و دره را در پی نهاد و رفت و رفت تا بر دامنه کوه کنار آسیاب ده و درخت «تاوی» پیری که بر آسیاب سایه می­ افکند از رفتن واماند. آسیاب خاموش و آسیابان پیر کنار آسیاب بی­ حرکت مانده بود. اما درخت «تاوی» زنده و سبز بود!سوار، خسته و حیران از اسب به زیر آمد: برگ و بار درخت را با دست آزمود درخت زنده بود! دسته بزرگی از برگ و بار درخت را چید و اسب را به خوردن رها کرد و خود خسته و مانده در سایه سار درخت، بر زمین دراز کشید.مراد خواب بود یا بیدار کسی نمی ­داند، صدایی از جانب کوه بلند شد: بیا! شتاب کن! بشتاب! و بعد صدایی دیگر شنیده شد، دو نفر با یکدیگر حرف می­ زدند: خواهر صدا را شنیدی؟ گویی کسی ما را از قله کوه صدا می­ زد، صدا را نشنیدی؟ صدا را شنیدم، صدای پری چشمه بود! پری چشمه جوانی را که در سایه ­سار درخت «تاوی» دراز کشیده و خفته یا که بیدار است به یاری می­ خواند. این جوان کیست؟ این جوان از روستاییان دهی است که نامش را همه فراموش کرده ­اند، بعد از هزار سال، امروز، نیمه روز، افسون این جوان و اسب او و درختی که ما بر آن آرمیده­ایم، باطل شد و هر سه از خواب هزار ساله بیدار شدند. هزار سال پیش دیو سیاه دشمن پری چشمه، پری، چشمه فراز کوه و روستای دامنه کوه و آنچه را که در آن بود با افسونی بی­جان و به سنگ تبدیل کرد. از آن روز هزار سال می­گذرد و روستاییان روستای دامنه کوه، چشمه، پری و حتی دیو سیاه در خوابند داستان عجیبی است! جوان و اسب او و درختی که ما بر آن آرمیده­ایم، امروز، نیمه روز از خواب هزار ساله بیدار شدند. پس پری چشمه و روستا چه وقت از خواب بیدار خواهند شد؟چشمه و روستا نیز بیدار، پری چشمه جوان را به یاری می ­خواند! جوانی که بر سایه ­سار درخت دراز کشیده اگر خواب باشد یا که بیدار، صدای ما را می­ شنود. جوان باید برخیزد و چون اسب خود، اندکی از برگ و بار درخت «تاوی» را بخورد، برگ و بار فراوانی از درخت بچیند و آن را با دو سنگی که بر درگاه آسیاب افتاده بکوبد، کوبیده برگ و بار درخت را در دستمالی که بر کمر بسته بریزد و با خود به قله کوه ببرد. جوان باید پری سنگ شده را پیدا نماید و تن پری را با برگ و بار کوبیده شده درخت «تاوی» بشوید؛ اگر آنچه را گفتم جوان انجام دهد، پری بیدار خواهد شد و با بیدار شدن پری، چشمه پری به رقص خواهد آمد، نهر آزاد می­ شود، سبزه ها بیدار می­ شوند. دهقانان بیدار می ­شوند. حیوانات و پرندگان در روستا بیدار می­ شوند و زندگی در همه چیز جاری خواهد شد.پری چشمه کجاست؟ اگر دیو نیز بیدار شود جوان را نابود می کند، با دیو چه باید کرد؟ تا دامنه قله بلند و پری چشمه هفت منزل راه است، بعد از هفت روز اسب و سوار به کنار چشمه می­ رسند، کنار غاری که چشمه پری از آن جاری است دیو سیاه با افسون خود سنگ شده است؛ وقتی پری از خواب هزار ساله برخیزد، دیو نیز بیدار می­ شود.جوان باید پیش از بیدار کردن پری، تن دیو را با  خر سنگی بشکند و تکه ­های شکسته شده تن دیو و غبار او را از چشمه دور کند و در چاهی یا که گودالی بریزد تا پلیدی­های دیو، آب را آلوده نسازد.مراد، عطسه ای کرد و چشمان خود را مالید و از جای برخاست و به آسمان نگاه کرد آفتاب نیمروز می ­درخشید و دو کبوتر، پرکشان در آسمان دور و دورتر به جانب قله کوه پرواز می­ کردند: چندان نپایید که از کبوترها جز دو نقطه سپید بر آسمان چیزی دیده نمی ­شد.مراد برگ و بار بسیاری از درخت چید و با دو سنگی که بر درگاه آسیاب افتاده بود، برگ­ها را له کرد و آن را در شالی که به کمر بسته بود ریخت. اندکی هم از برگ و بار درخت خورد و همه آنچه را که بر او رفته بود به یاد آورد و بر اسب نشست و به جانب قله بلند شتافت.هفت منزل انتظار بود و نگرانی و راه و راه و قله ای بعد از قله دیگر، هفت منزل خاموشی بود و سکون و سنگ و سنگ؛ مراد هفت منزل را طی کرد. در هفتمین منزل، دهانه غار و بعد مجسمه غول آسای دیو سیاه بر دهانه غار نمایان شد.برکه غبار گرفته چشمه پری بعد از هزار سال در پرتو آفتاب نیمروز می­درخشید اما ماهیان درون برکه و آب را جنبشی نبود. آن سوی مجسمه دیو سیاه، پری سنگ شده بر دهانه غار و جایی که هزار سال پیش آب به برکه می­ ریخت در خواب بود. مراد خر سنگی برداشت و با تلاشی سخت مجسمه سنگی دیو را خرد کرد و تکه های آن را در گودالی ریخت روی گودال را پوشاند.مراد بعد از فارغ شدن از کار دیو به جانب پری شتافت، شال را از کمر گشود و تن پری را با برگ و بار له شده درخت شست. تن پری، اندک اندک گرم شد، دلش تپیدن گرفت و وقتی چشمان زیبایش را گشود، زندگی در آنچه خفته بود بیدار شد. آب جاری شد، ماهیان درون برکه، در پرتو آفتاب نیمروز به رقص در آمدند. علف در برابر نسیم خم شد. شاخسار درختان به پیچ و تاب در آمدند و آب تا دور دست دور، در جوی­های چشمه پری به جریان درآمد.روستای چشمه پری از خواب هزار ساله بیدار شد و زندگی دیگر بار آغاز گشت در گندم­زار، کشاورزان بی خبر از آنچه بر آنان رفته بود داس ها را به حرکت در آوردند و به «گله درو» پرداختند. پیرزن، نان را به سینه تنور زد و نان دیگر را از تنور بیرون کشید و دود تنور خانه ­ها از روزن بام به آسمان آبی شتافت. کودکان در آستان کلبه ­ها به بازی پرداختند و آوای شاد بچه ­ها در دل کوه پیچید.دختر روستایی با مشک آب به جانب گندمزار رفت و زنی با بار هیزم به خانه بازگشت، پرندگان به پرواز آمدند و رمه و چهارپایان و چوپان به جنبش در آمدند...شامگاه آن روز هزار ساله، روستاییان ده چشمه پری شادمان از حاصل کار روزانه به روستا بازگشتند تا شب را بیارامند و فردا، پرتوان تر از دیروز به کار بپردازند. دهقانان روستای چشمه پری در جستجوی مراد همه جا را جستجو کردند و رد پای اسب او را تا دهانه غار قله بلند و کنار برکه چشمه پری دنبال کردند اما از مراد و اسب او خبری نبود.در روستای چشمه پری، اینجا و آنجا مردان و زنانی را می­ توان یافت که گاه از اسب سپید مراد و یال بلند و رخشانش که به هنگام درو در چراگاه دیده­ اند سخن می­ گویند. پیران ده چشمه پری می­ گویند: در هر چشمه­ ای یک پری زندگی می­ کند و تا پری زنده است چشمه نمی­ خشکد. می­ گویند پری و مراد، جان چشمه­ اند و تا چشمه جان دارد جاری است. در سال­های خشک و کم باران و سال­هایی که آب چشمه کم می­ شود روستاییان ده چشمه پری، گاو یا گوسفندی در پای چشمه قربانی می­ کنند و مراد آنان از این کار، فراوان شدن آب و جاری بودن جاودانی چشمه است.هزاران سال می ­گذرد و روستای چشمه پری همچنان برجاست. بعد از خواب هزار ساله چشمه پری، کودکان بسیاری زاده شدند، کار کردند، پیر شدند و مردند و زندگانی همچنان ادامه یافت. می ­گویند دهقانان روستای چشمه پری بعد از خواب هزار ساله، راه روال دیگری در پیش گرفتند و روش­های نیکوی گذشته تغییر کرد. می­ گویند غباری که از شکستن تن سنگ شده دیو سیاه در قله بلند بر آب برکه نشست آب را آلودهساخت. دهقانان روستای چشمه پری، بعد از خواب هزار ساله به تدریج دگرگون شدند و در سالهای بعد «گله درو» و «گاه  شخم» یعنی شخم زدن و درو کردن محصول با کار جمعی و وجین کردن و هرس کردن و آبیاری به یاری همه اهالی ده و تقسیم محصول به دست آمده، به تناسب کاری که هر کس انجام می ­دهد به تدریج منسوخ شد.بعد از آن ماجرا، دهقانان خانه ­های خود را دیوار کشی کردند، گله­ ها را از یکدیگر جدا و آغل­های جداگانه ساختند و هر کس کوشید بر خلاف گذشته، سهم بیشتری از هر چیز به خود اختصاص دهد؛ و چنین بود که یکی فقیر و دیگری ثروتمند شد. می­ گویند تنها چیزی که به همان شکل نخستین خود باقی ماند خانواده و زندگی خانوادگی است. و چنین بود که روستا، بی­ آلایشی پیشین را از دست داد؛ هیچکس نمی داند چرا چنین شد؟ می­ گویند همه بدی ­ها از دیو است، چنین است؟

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد